محل تبلیغات شما



به سیگارش عمیق پک زد. توی تاریکی به همدیگر نگاه می کردیم و چیزی نمی دیدی. - اینجوری پک نزن ! نور شو ببینن رفتیم ها ! تکیه به اسلحه اش داد و دوباره پک زد، محکمتر. چه سود كه دیر شده بود. پایم را سر جایش نصب کردم و دوباره فاتحه ای خواندم.


رامانوجا یک عارف بود، شخصی کاملا استثنایی (یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق، یک سرسپرده). مردی به نزد او آمد و پرسید: راه رسیدن به خدا را نشانم بده. رامانوجا پرسید: هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای؟ سوال کننده پرسید: راجع به چی صحبت می کنی، عشق؟ من تجرد اختیار کردم، من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد، نگاهشان نمی کنم. رامانوجا گفت: با این همه کمی فکر کن به گذشته رجوع کن. بگرد جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده، هر قدر کوچک هم بوده باشد. مرد گفت: من به اینجا امده ام که عبادت یاد بگیرم، نه عشق یادم بده چگونه دعا کنم، شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی. به اینجا آمده ام که به سوی خدا هدایت شوم، نه به سمت امور دنیوی. رامانوجا به او جواب داد: پس من نمی توانم به تو کمک کنم. اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی، آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. بنابراین اول به زندگی برگرد و عاشق شو و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی، آن وقت نزد من بیا چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است. اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله ی غیر منطقی برسی، آن را درک نخواهی کرد و عشق عبادتی است که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده. تو حتی به این چیز ساده نمی توانی دست پیدا کنی!! عبادت عشقی است که به سادگی داده نمی شود، فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیت رسیده باشی.


به شیطان گفتم: لعنت بر شیطان!» لبخند زد. پرسیدم: چرا می خندی؟» پاسخ داد:از حماقت تو خنده ام می گیرد.» پرسیدم: مگر چه کرده ام؟» گفت: مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام!» با تعجب پرسیدم: پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز !!!»


مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد… تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند! رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و با خودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه های زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم… مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی گل سرخ نیز خشک شده بود، علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم… نکته! دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد!! پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم!! و بدانیم خداوند ما را برای این آفریده تا نقش خودمان را در دنیا ایفا کنیم. هر کدام از ما برای تکامل هر چه بیشتر دنیا آفریده شده ایم.


مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند، به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده! تا دوازده ماه، هر کسی به جوان حمله می کرد، جوان به او پولی می داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدی را بیاموزد. استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر. همین که مرد رفت، استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او. مرد جوان لیخندی زده و به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم، اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم! استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی! نکته! داوینچی می گوید: مشکلات نمی تواند مرا شکست دهد، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود. توانایی غلبه بر احساسات و عواطف و کنترل خشم و عصبانیت، نشان دهنده شخصیت قوی هر انسانی است.


اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد. آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، خواهش می کنم اجازه بده برم خونه… یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، می شه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام. همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید: چرا این کار رو می کنی؟ پسر پاسخ داد: وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه شور می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند. همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش. مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه؛ خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ می شه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه، مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه. بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم" قهوه شور". یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت هم تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه شور بخورم. اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد شیرینه!. پی نوشت: آخه من موندم این چه جور دوست داشتنیه که آدم اصلا جرات نکنه خودش باشه و بگه که اشتباه کرده!!! اینجور فکر نمی کنید؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها